خاطرات شهید
«مادرشهید»:
?یک بار ندیدم که از من لباس نو بخواهد.می گفتم:عزیزم،تو پدر نداری این لباسها را می پوشی،در و همسایه دلشان به حالت می سوزد.می گفت:من از دوستانم خجالت می کشم که لباس نو و گران قیمت بپوشم.همه دوستانش بچه هایی فقیر بودند.همیشه با ندارها دوست می شد.همیشه غصه دوستان فقیرش را می خورد.لباسش را می داد به آنها و می آمد خانه.می گفتم:مادر لباست کو؟ می خندید.☺️می دانستم که باز به یکی از بچه های فقیر داده است.
?من سال آخر هنرستان بودم و مسعود سال اولی بود یا سال دومی.در آن زمان معلمی داشتیم که افکار مارکسیستی داشت و قبل از انقلاب دو – سه سالی هم زندان رفته بود.مسعود با او رابطه خوبی داشت و برخی از بچه ها می ترسیدند که افکار او بر مسعود تأثیر بگذارد اما من خبر داشتم که چنین نیست و بر عکس،این مسعود است که بر او تأثیر گذاشته و حتی با او درباره اعتقاداتش مباحثه می کند و جالب اینجاست که پس از شهادت مسعود آن معلم نیز دست از افکار مارکسیستی خود برداشت.
#محمود پنجه بند همرزم شهید?
⚜وقتی می رفت جبهه خیلی کم تلفن می زد.هیچ وقت هم نمی گفت که در جبهه چه مسئولیتی دارد.وقتی می پرسیدم،می گفت:منم مثل همه بسیجی ها و رزمنده ها دارم خدمت می کنم.من هم سرباز صاحب الزمان(عج) هستم.⚜